منافق


پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم به همراه جمعى از مهاجران و انصار در مسجد النبى نشسته بودند ناگاه على (عليه السلام ) وارد مسجد شد حاضران به احترام او برخاستند و از او به گرمى استقبال كردند تا اينكه على (عليه السلام ) در جايگاه خود كه در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود نشست در اين ميان دو نفر از حاضران كه متهم به نفاق بودند با هم درگوشى صحبت مى كردند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وقتى كه آنها را ديد دريافت كه چرا آهسته با هم حرف مى زنند، آن حضرت خشمگين شد بطورى كه آثار خشم در چهره مباركش ظاهر شد سپس فرمود سوگند به آن كسى كه جانم در دست او است داخل بهشت نمى شود مگر كسى كه مرا دوست بدارد آگاه باشيد دروغگو است كسى كه گمان كند مرا دوست دارد ولى اين شخص (اشاره به على (عليه السلام )) را دشمن دارد. در اين هنگام دست على (عليه السلام ) در دست پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و اين آيه (مجادله /9) نازل گرديد: اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه رازگويى مى كنيد به گناه و تعدى و معصيت رسول ، رازگويى نكنيد...

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: منافق,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 17:5
یک درس آموزنده


پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سحرگاه به شخصى وعده داد كه در كنار تخته سنگ بزرگى منتظر آن شخص باشد، آن مرد رفت و برنگشت ، تا اين كه آفتاب بالا آمد و هوا گرم شد، اصحاب ديدند حضرت از شدت گرما سخت نارحت است . عرض كردند: يا رسول الله ! پدر و مادرمان به فدايت باد! اگر تغيير مكان داده به سايه تشريف ببرى بهتر است .
پيامبر اسلام حاضر نشد جايش را عوض كند و فرمود:
من به آن شخص وعده داده ام در اين مكان منتظرش باشم و اگر نيامد تا هنگام مرگ اينجا خواهم بود تا روز قيامت از همين مكان برانگيخته شوم

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: یک, درس, آموزنده,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 17:0
باز شدن زبان


جوانى را اجل در گرفت و زبانش از گفتند: لااله الااللّه بَند آمد. نزد پيغمبر خدا (ص) آمدند و جريان را گفتند: آن حضرت برخواست و نزد آن جوان رفت .
پيغمبر خدا (ص) گفتن شهادتين را بر آن جوان عرضه كرد، ولى زبان او باز نشد. رسول خدا (ص) فرمود: آيا اين جوان نماز نمى خوانده و روزه نمى گرفته است !؟
گفتند: بله نماز مى خواند و روزه مى گرفت .
حضرت فرمود: آيا مادرش وى را عاق نموده ؟
گفتند: بله .
حضرت فرمود: مادرش را حاضر كنيد! رفتند و پيرزنى را آوردند كه يك چشم وى نابينا بود.
پيامبر خدا (ص) به پير زن فرمود: پسرت را عفو كن .
گفت : عفو نمى كنم چون لطمه بصورتم زده و چشم مرا از كاسه درآورده است .
رسول خدا (ص) فرمود: برويد هيزم و آتش برايم بياوريد.
پيرزن گفت : براى چه مى خواهيد!؟
حضرت فرمود: مى خواهم او را به خاطر اين عملى كه با تو انجام داده بسوزانم . پير زن گفت : او را عفو كردم ! آيا او را مدّت 9 ماه براى آتش حمل نمودم ! آيا او را مدّت دو سال براى آتش شير دادم ! پس ترحّم مادرى من كجا رفته است .
در اين وقت زبان آن جوان باز شد و گفت : اشهد ان لا اله الاّ اللّه . زنى كه فقط رحيم باشد و اجازه ندهد كسى بسوزد. پس خدائى كه رحمان و رحيم است چگونه اجازه مى دهد، شخصى كه مدّت هفتاد سال بگفتن الرحمن الرحيم مواظبت كرده است بسوزاند



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: باز, شدن, زبان,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 16:49
پیامبر و دو حلقه جمعیت


رسول اكرم " ص " وارد مسجد مسجد مدينه شد ، چشمش به دو اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكيل شده بود ، و هر دسته‏ای حلقه‏ای تشكيل داده سر گرم كاری بودند : يك دسته مشغول عبادت و ذكر و دسته ديگر به‏ تعليم و تعلم و ياد دادن و ياد گرفتن سرگرم بودند ، هر دو دسته را از نظر گذرانيد و از ديدن آنها مسرور و خرسند شد . به كسانی كه همراهش بودند رو
كرد و فرمود : " اين هر دو دسته كار نيك می‏كنند وبر خير و سعادتمند " . آنگاه جمله‏ای اضافه كرد : " لكن من برای تعليم و
داناكردن فرستاده شده‏ام " ، پس خودش به طرف همان دسته كه به كار تعليم و تعلم اشتغال داشتند رفت ، و در حلقه آنها نشست

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: پیامبر, و, دو, حلقه, جمعیت,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 16:47
بردباری


رسول اکرم صلی الله علیه و آله بر جمعیتی گذشت که بین آنها مردی پر قدرت و نیرومندی بود که سنگ بزرگی را از زمین بر می داشت و مردم آن را سنگ زور مندان، یا وزنه قهرمانان می نامیدند و همه از عمل آن ورزشکار قوی در شگفت بودند.
رسول اکرم صلی الله علیه و آله پرسیدند: این اجتماع برای چیست؟ مردم کار وزنه برداری آن قهرمان را به عرض ایشان رساندند.

فرمودند: آیه به شما نگویم قوی تر از این مرد کیست؟ سپس فرمودند: «رَجُلٌ سَبَّهُ رَجُلٌ فَحَلِمَ عَنْهُ فَغَلَبَ نَفْسَهُ وَغَلَبَ شَيْطَانَهُ وَشَيْطَانَ صَاحِبِهِ».
قوی تر از او کسی است که به او دشنام دهند و بردباری کند و بر نفس سر کش و انتقام جوی خود غلبه کند و بر شیطان دشنام گو پیروز شود.

در حدیثی امام صادق علیه السلام نیز آمده: «و لا تمار حلیما و لا سفیها: فان الحلیم یقلیک. و ان السفیه یؤذیک». نه با بردبار دانا مراء و جدل کن و نه با سفیه نادان، چرا که انسان بردبار کینه شما را در دل می گیرد و سفیه نادان آزارت می زند

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: بردباری,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 16:43
هر سه با هم


روزى پيامبر اكرم(ص) درباره فضيلت ازدواج سخنرانى مى‏كردند. در اين هنگام زنى برخاست و گفت: من باغى دارم و مى‏خواهم ازدواج كنم. زن ديگرى گفت: من هم يك خانه دارم و حاضرم ازدواج كنم و سومى هم گفت: من چارپايى دارم و حاضرم ازدواج كنم. رسول اكرم(ص) رو به مردان كرد و فرمود: كدام يك از شما با اين شرايط حاضر به ازدواج هستيد؟ مردى گفت: من دوست دارم سوار چارپايى شوم به باغ بروم و سپس به خانه برگردم.



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 16:43
طبع بلند


روزی عثمان به عیادت عبدالله بن مسعود رفت و از او پرسید: از چه ناراحتی و شکایت داری؟ گفت: از گناهانم. پرسید: دلت چه می خواهد؟ گفت: رحمت پروردگارم را. گفت: بگو برایت طبیب بیاورند. گفت: طبیب بیمارم کرده است. عثمان گفت: دستور دهم عطایت را از بیت المال بپردازند ـ دو سال بود که عثمان عطایش را قطع کرده بود ـ عبدالله گفت: من دیگر به آن نیاز ندارم. موقعی که احتیاج داشتم ندادی حالا که احتیاج ندارم می دهی!
عثمان گفت: پس از مرگت برای دخترانت خواهد بود. ابن مسعود گفت: مرا از فقر دخترانم می ترسانی! من به دخترانم سفارش کرده ام که هر شب سوره واقعه را بخوانند, چون از رسول خدا شنیدم که می فرمود: هرکس هر شب سوره واقعه را بخواند, هرگز فقر به او نمی رسد.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: طبع, بلند,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 16:33
شکیبایی در مرگ فرزند
| ادامه مطلب...

ابوطلحه یکی از یاران رسول خدا بود. زنی داشت با ایمان به نام (امّ سلیم). این زن و شوهر پسری داشتند که مورد علاقه هردو بود. پسر بیمار شد و بیماری او به مرحله ای رسید که امّ سلیم دانست کار پسر تمام است.
برای این که شوهرش در مرگ پسر بی تابی نکند, وی را به بهانه ای خدمت رسول اکرم(ص) فرستاد و پس از چند لحظه, طفل جان به جان آفرین تسلیم کرد.

ام سلیم جنازه پسر را در پارچه ای پیچید و در یک اتاق مخفی کرد. به همه اهل خانه سپرد که حق ندارید ابوطلحه را از مرگ فرزند آگاه سازید. سپس رفت و غذایی آماده کرد و خود را نیز آراست و خوش بو کرد. ساعتی بعد که ابوطلحه آمد و وضع خانه را دگرگون یافت, پرسید: بچه چه شد؟

ام سلیم گفت: بچه آرام گرفت. ابوطلحه گرسنه بود, غذا می خواست. ام سلیم غذایی که قبلاً آماده کرده بود حاضر کرد و دو نفری غذا خوردند و هم بستر شدند, ابوطلحه آرام گرفت. ام سلیم گفت: مطلبی از تو می پرسم. گفت: بپرس. گفت: آیا اگر به تو اطلاع دهم که امانتی نزد ما بود و ما آن را به صاحبش رد کردیم, ناراحت می شوی؟

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: شکیبایی, در, مرگ, فرزند,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 16:31


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.